امروز رازی به من گفته شد.رازی که سالها از آن گذشته بود و رازی که دیگر مثل قبل گرم نبود.
سوزان نبود.
زننده نبود.
اما هنوز هم رازیست که باید مخفی شود.به خوبی و با دقت.تنها میان آدمهای مورد اعتماد.
متاسفانه شما میان آنها نیستید و هرگز این راز را نخواهید فهمید.
”من بدون کسی که داستانهام رو بخونه مثل یه دونه شن تو بادم.
این را به کسی گفتم و از اعماق وجودم به آن باور دارم.
من بابت تک تک ثانیههایی که برای خواندن داستانهایم صرف شده ممنونم.کاش بدانید با وقتتان جان دختری در این گوشهی خاکستری دنیا را نجات دادهاید.
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمعها باشم.دوست دارم که دوستهایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل اینها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که میدانم رنگم اینجا ناشناختهست.
چون همیشه نگران فراموش شدنم.
من بقیه رو فراموش نمی کنم.هرگز کسی رو فراموش نکردم.چهره شون از خاطرم پاک میشه ولی خودشون همیشه در من می مونند.بدون چهره ای که موقع فکر کردن بهشون به خاطر بیارم.
نمی دونم من برای بقیه چی هستم.آیا غبار بی چهره ای از کسی هستم که روزی اونجا بود؟
و یا شاید هیچ چیزی نباشم.که امیدوارم این طور نباشه.
بزرگترین ترس من اینه که بلند شم و ببینم دیگه نیستم.و هیچ کسی نبودنم رو نبینه.
چون میخوام به خاطر سپرده بشم.چون میخوام اینجا بمونم حتی وقتی که دیگه به اینجا تعلق ندارم.
و بی رحمانه است اما اینجا برای همینه.
برای اینه که دیگه نترسم.
که من رو به خاطر بسپری.
تو یا معشوقهی من خواهی بود و یا هیچ چیز نخواهی بود.
من و تو نمیتوانیم دوست باشیم.ما متفاوتیم.آنقدر متفاوت که چیزی جز عشق نمیتواند ما را کنار همدیگر نگاه دارد.
پس یا من را دوست بدار تا روزی که هنوز عشقی هست.
و یا من را نبین.
من خوابی دیدم.در آن خواب یک سال زندگی کردم.در آن خواب تو بودی.همانطور که در بیداریام هستی.تنها با یک تفاوت، تو دوستم داشتی و من هم دوستت داشتم.
عجیب است.در بیداری ما دو غریبهای آشناییم که گاهی نگاهمان در هم گره میخورد و در دنیای خواب ما هم دیگر را دوست داشتیم.
بعد از بیداری طول کشید تا به خاطر بیاورم دنیای واقعی کدام است.در خواب و بیداری دست و پا میزدم و گیج بودم.
در آخر با تلخی به خاطر آوردم.واقعیت دنیاییست که نه تو مرا دوست داری و نه من تو را.
و چه حیف.
”من بدون کسی که داستانهام رو بخونه مثل یه دونه شن تو بادم.
این را به کسی گفتم و از اعماق وجودم به آن باور دارم.
من بابت تک تک ثانیههایی که برای خواندن داستانهایم صرف شده ممنونم.کاش بدانید با وقتتان جان دختری در این گوشهی خاکستری دنیا را نجات دادهاید.
برای اینکه در اینجا گم شده ام.به انتظارت نشستهام تا پیدایم کنی.به انتظار تویی نشستهام که هنوز میتوانی مرا ببینی.در گوشهای از این دنیای خاکستری و بیرنگ که به رنگی ناشناخته، به رنگ خودم، میدرخشم.
درباره این سایت